من واسه هیچکدوم از لحظات زندگیم هیچ توصیفی نداشتم،شاید بعدها جملاتی ساختم با واژه هایی ک کمی نزدیک به حقیقت بود.
از نظر من هیچ حقیقتی وجود نداره تا وقتی تجربه نشده و
هرکسی از زبون خودش عباراتیو بیان میکنه که فکر میکنه اسمش حقیقته،
اما نیست.
حتی اگه تموم اون لحظه رو حرف بزنه و توصیف کنه بازم همه اش نیست.
حتی اگه فیلم ضبط شدشو نشون من بده، بازم میگم نیست.
حقیقت اون تجربهَ س.
اون تجربه ای ک گاهی تموم احساسات ادمیو فلج میکنه یا گاهی ام انقدری بهت حس های مختلف رو میده که لحظات خوب یا بدت رو بسازه
شاید احساس،حقیقی ترین حقیقیتی باشه که بشر داره،
اما کدوم بشری بر طبق احساساتش عمل میکنه؟
بشری که همیشه نهی کرده از عمل به احساسات.
و نادیده گرفتن و عمل به منطق ازمایش شده و اثبات شده ی قبلی که اونهم همراه با شاخه ها و شعبه های احتمالی دیگه ایه و بازم یه نفر توی اون با احساساتی قلمو جلو برده.
این بین ادمای عادی نهی میشن،
از عمل به حقیقت خودشون.
اشتراک گذاری در تلگرام
زیر بارون دراز کشیده همه تنش خیسه اما تا دست میببره که قطرات به دستش برخود کنن متوجه میشه قطرات ازش فرار میکنن هرچقدر انگشتاشو ت میده که بارون به دستش بخوره نمیشه ترس از خیس نشدن اونو از توهم بیرون میاره چشماش رو باز میکنه و به سقف خیره میشه، هنوز تنش خیسه وبوی بارون همه جا پیچیده. ترس اونو به طرف پنجره میبره ستاره ها پررنگ بنظر میرسن پنجره رو باز میکنه ورها میشه بارون بارید بارون بارید احساس پرواز و نشاط به قلبش هیجان اورد فریادی از شوق زد حس کرد
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت