محل تبلیغات شما

سوزش لبهای زخم شده از خشکی ازارم میداد اما بازم پوستشون رو با دندون میکشم وفوت میکنم
همه چیز  منو ازار میده،
مثله رگهای بدنم.
ازادی میخوان.
درونم این حس که سیخ  سر تیزی بردارم،
وفرو کنم جاهایی که رگهای سبز رنگ زیر پوستم وجود دارن،
یا یه سرنگ یا سوزن درشت و بزرگ بردارم و چندبار،متوالی بکوبم روی اون رگها و نفس بکشم
، نفس عمیق وبلند که ریه هامو با اکسیژن بسوزونه
و حس کنم شکمم  از پرشدن این همه اکسیژن در حال ترکیدنه.
حالم خوبه اما حس میکنم جنون دوباره به سراغم اومده،شاید از دیشب
چون نتونسته بودم کل شب بخوابم.
شایدم ازدیروز وقتی بیدار شدم ودلم نخواست به گلدونام اب بدم.
دلم میخواست بمیرن.
اما امروز برای دور زدن ذهنم به خودم گفتم میخواستم ضعیفاش خشک بشه تا اوناییکه قوی هستن رونگه دارممیدونستم دروغ میگم ،چند روز بود بهشون اب ندادم.
اما واقعیت داشت،نمیتونستم ضعیفهارو نگه دارم.
هرچند دقیقه یبار که به صفحه لپ تاپم نگاه میکنم میتونم انعکاس تیره چهره امو ببینم.
دیشب از خودم عکس گرفته بودم با افکت سیاه و سفید،
بی رنگ.
غرق دوربین بودم، یادم رفت رنگی وجود داره.
حتی بین افکتا جز افکت سیاه وسفید بقیه رو نمیدیدم
متوجه خیرگی بچهره ام شدم،چند دقیقه  گذشته؟
خیلی وقت بود این حالتا سراغم نیومده بود
باید پاشم،
نمیخواستم کسی منو اینطور ببینه
هیچوقت این حالتهارو دوست نداشتم.
روبه روی اینه ایستادم،
لباسمو مرتب کردم،
بنظر چاق شدم
دیگه نباید با خوردن خودمو سرگرم کنم.

 

 

حس پوچی چند لحظه منو توی اینه خیره به خودم نگه داشت.

از چاق بنظر رسیدن متنفر بودم

لباسمو عوض کردم و لباس تنگتری پوشیدم
دوست نداشتم چاق بنظر برسم
مسواک زدم و بیخیالِ خوردن به اتاقم برگشتم
سعی کردم داستان ناتمومی که چالش کرده بودم رو بنویسم،تایپ کرده بودم دو صفحه شده بود، یهو همه ی داستان تبدیل به علامت سوال و سریع سیو شد.
حسی نداشتم،کلی به مغزم فشار اورده بودم،حتی با اینکه میدونستم دارم چرت مینویسمو اونی که میخوام نشده
اما انگار نوشتنم اجبار بود.
باید عصبی میشدم.
باید لپ تاپمو به زمین میکوبیدم بعدم چندبار به دیوار میکوبیدمو.پرتش میکردم طرف در
شاید اونموقع صدای شکستن صفحه اش و پریدن کلیداش بهم لذت وهیجان میداد اما بعدش دیگه لپ تاپی نبود
دیگه چیزی نبود
دیگه هیچ نرم افزار لعنتی نبود که بتونم تموم افکار مریضمو روش خالی کنم وبنویسم بنویسم و بنویسم و بنویسم و بنویسم بنویسم.
شاید تا ابد بنویسم.
انقدر بنویسم تا حالم بهم بخوره،رنگم زرد بشه و حالت تهوع و خفگی بهم دست بده
اون وقت شاید از سطل  کنار میزم کمک بگیرم.
هرچند من جون سخت تر از این حرفام.
شاید ژنتیکم اینجور بود
#جون سخت #

همین الان دلم میخواد یه سیم چین بردارم و رگهایی که گاهی رو دستم  بیرون میزنه  رو همراهِ رگهای کف دستم ازاد کنم.
با اینحال حس میکنم حتی اگه انجامش هم بدم، هیچکدوم حالمو خوب نمیکنن
به هیجان نیاز داشتم؟
مگه من نبودم که چند روز پیش بود حس میکردم دارم سکته میکنم؟؟؟
خودم بودم؟
گاهی از خودم و افکارم میترسم چون فکر میکردم جنون واره .
جنون جنون جنون جنون جنون جنون
 میخواستم این کلمه رو انقدری فریاد بزنم که از حنجرَم خون فوران کنه.
شاید چون حالم از این کلمه و هورمونایی که ایجادکننده اش هستن بهم میخوره.

یه روزظهر وقتی حرفامو از دهن یه غریبه دیگه شنیدم متعجب شدم،بعد هرجمله اش ازش پرسیدم واقعا؟؟؟واقعا توام همچین حسی داری؟؟؟
شاید یه غریبه ی مجنون  دورم بود،
ازش خوشم میومد
 حالت نشستنمون،نگاه کردن،حرفایی ک میزد و بی روح بودن چهره اش،و گاهی خندیدن های مصنوعیش بهم
میگفت اون- هم -مثله- توئه
پس چرا هیچوقت نظرم رو جلب نکرد
دلم نمیخواست دوتا بشم،
دوست خوبی میشد اما هردو به دوستی تمایلی نداشتیم.
از غریبه هایی که مثله خودِ ادمن باید ترسید،چون ممکنه یه روزی همون بلایی رو سرت بیارن که تو میخواستی سرشون بیاری.
از افکارشون باید ترسید،میفهمید؟
از  ادمایی که مثل همدیگه هستن باید ترسید
حتی از ادمای مثل منم باید ترسید

من هم دوتا میشم،
وقتی سرمو به اینه میچسبونم و به چشمام خیره میشم یه ادم دیگه رو میبینم که درونش  شبیه من نیست،
من چشمامو نمیشناسم
وقتی بچه بودم هیچوقت توی ایینه به خودم خیره نمیشدم،
چشمهای عسلی روشنِ شیطانی
چشمهایی که وقتی بهشون خیره میشدم حس میکردم باید یه کار بد انجام بدم،
کارهایی که میدونستم متفاوته،
و هیچ جا ندیدم و کسی هم به من اموزش نداده،
اما من میدونستم باید چیکار کنم


سلاخی  رو دیده بودم،همیشه از خودم میپرسیدم چقدر درد داشت ننو وقتی چاقو به  قسمت استخوان گردن میرسید،
هیچکس  درک نمیکرد وجونور با درد میمرد.
ولی من دردشو حس میکردم.
حتی وقتی 
 دیدم اون ادما با دیدن خونش دور هم جمع شدن و ظرفی زیر خونش گرفتن .
شاید وقتی شاهد خوردن خون سرخ شده اش بودم،حالت تهوع میگرفتم،ولی انقدر سرگرم نگاه کردن به کارهای سلاخی بودم که هیچ چیز دیگه  اهمیتی نداشت. 
هنوز محتویات شکم خالی نشده بود،
جسد شده بود از پوست
نشسته بودم کنار لاشهتصور میکردم  نفس میکشید
انگار  داشت تلاش میکرد،
تلاش اخرش،
جون کندن بود.

وقتی شاهرگ گردنش ازاد میشد خون به سرعت و ازادی فوران میکرد و نزدیک به یک متره اطرافش،با خون پر میشد.
من همیشه  اروم بودم  و فکر میکردم،به همه چیز از تمام جوانب.
تا اونجا ک میتونستم جست وجو میکردم درباره چیزی که دغدغه ذهنم شده بود.

حتی به ی که توی حیاط ،مثل سایه سیاه راه میرفت،و
هیچوقت  هیچکس به من نگفته بود،شب که اومد،یک پیچگوشتی پانزده سانتی باریک رو بگیر و محکم در سمت چپ.گردن یا نزدیک کتفش فرو کن و بعد اون یک  نفس راحت بکش.
من هیچوقت به خفه کردن ادمها با دست اعتقاد نداشتم،بنظرم باید نفس اونهارو اروم اروم گرفت،مثلا اونها را در یک جعبه قرار داد و به مرور از عرض جعبه کم کرد و تن مستطیل شکل را تحت فشار قرار داد تا کم کم نفس کشیدن براش سخت وبعد از یک ماه و نیم،شش ها با فراموشیِ عدم  تبادل هوا  شخص رو پس از چند دقیقه نبود اکسیژن خفه میکنند.
این نوع خفه شدن مورد علاقه ی من هم نبود
ادامه دارد

یک جرعه از جام خیال

کاش عمل به احساس میشد.

یک دربسوی خوشبختی...

رو ,یه ,جنون ,حس ,بنویسم ,شاید ,جنون جنون ,بنویسم و ,حس میکردم ,و بنویسم ,از خودم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها